شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی.
پسرک در حالی که پا های برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای
برف های کف پیاده رو کم تر آزارش بدهد صورتش را چسبانده بود به شیشه ی سرد
فروشگاه و به داخل نگاه می کرد.
در نگاهش چیزی موج می زد انگاری که با نگاهش نداشته هایش را از خدا طلب
می کرد انگاری با چشم هایش آرزو می کرد .
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت کمی مکث کرد ونگاهی به پسرک که
محو تما شا بود انداخت و بعد به داخل فروشگاه رفت.
چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
-آهای پسرک !
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت.چشمانش برق می زد وقتی آن خانم کفش ها را
به او داد پسرک با چشمان خوشحال و با صدای لرزان پرسید:
-شما خدا هستید ؟
-نه پسرم من تنها بکی از بندگان خداهستم.
-آها می دانستم که با خدا نسبتی دارید !
سلام
جالب بود
ممنون که به من سر زدید
موفق باشید